ای از سفر رسیده که مهمان دختری  ای از سفر رسیده که مهمان دختری
ای از سفر رسیده که مهمان دختری
اول بگو مرا کی از این شهر می بری
مثل کبوتری که به او سنگ می زنند
از ضرب تازیانه ندارم دگر پری
جای تعجب است که من زنده مانده ام
هر کس که دیده گفته عجب طفل لاغری
از قول من بگو به عمو بعد مردنم
باید برای غسل من آبی بیاوری
موی سپید و قد کمان و رخ کبود
آخر مرا ببین و بگو شکل مادری
خود را برای مقدمت آماده کرده ام
چه گوشواره ای چه لباسی چه معجری
هفده سوار به دور و برت دیده ام به نی
اما تو بین آن همه زخمی ترین سری
لبهای چاک خورده تو حرف می زنند
تقصیر چوب بوده چنین سرخ و پرپری
قدری از این محاسن خاکستری بگو
غیر از تنور نیست مکر جای بهتری
مانند رگ رگ تو دلم ریش شد
جانم فدای تو چه گلویی چه حنجری
دختری با پدرش آمد و دستم انداخت
داشت می رفت النگوی مرا با خود برد
اینقدر کوچه به کوچه به زمین افتادم
سنگ ریزه روی زانوی مرا با خود برد
سنگ برداشت کنیزی و به دندانت زد
سنگ دوم که زدند روی مرا با خود برد
تازه با شانه ی سوغاتی تو خوش بودم
پنجه ی پیرزنی موی مرا با خود برد
هر چه کردیم که خاموش شود طول کشید
معجر سوخته کیسوی مرا با خود برد
ناقه و خواب و بلندی و زمین خوردن من
مادرت دید که پهلوی مرا با خود برد
جای تو جای عمو زجر سراغم آمد
سوی چشمان مرا سوی مرا با خود برد
ساربان زد ولی ای کاش نمیدیدم که
ضرب انگشتر تو روی مرا با خود برد