بابا تو برگشتی یا من خوابم؟
امشب که شام غصّهها سرشد
بعد از گذشتن از چهل منزل
ویرونهی ماهم منوّر شد
پس نوبت ماهم رسید آخر
میخوام توو آغوش سرت باشم
دیدم که تو دلتنگ زهرایی
گفتم شبیه مادرت باشم
اینجا که میبینی شباش سرده
گرمای روزاش مثل آتیشه
اون گوشه، اون خاکا رو میبینی؟
اون رختخواب دخترت میشه
دور و برت رو خوب تماشا کن
اینجا خرابه بود؛ خونهام شد
اون لکّههای قرمز رو خاک
اون، جانماز عمّه جونم شد
توو این خرابه، کار من هر روز
یا بغض و گریه یا بهونت بود
اونورتر، اون دیوار که خیسه
شبها برا من جای شونت بود
شبها با درد پهلو، صبح میشه
روزام با سیلی، غروب میشه
دستام؛ چشام؛ پاهام؛ سرم؛ گوشام
بابایی چیزی نیست؛ خوب میشه
تعریف کن از اون چهلمنزل
واسم بگو از روزا و شبهات
گفتن که تو پیش خدا بودی
پیش خدا زخمی شده لبهات؟
اونشب که ما از کربلا رفتیم
گفتن سرت یک جای دور بوده
گفتن که تو پیش خدا بودی
حتماً خدا هم توو تنور بوده
چیزی نپرس از کربلا تا شام
سخته بگم از اونهمه آزار
بابایی! من دیگه سهسالم نیست
یک عمر شد، رفتن از اون بازار
سخته بگم از قصّهی زخمام
واسه تو که دریای احساسی
راستی بابایی بین این مردم
شخصی به نام زجر میشناسی؟
من گم شدم؛ اومد سراغ من
موهام شد بیشتر پریشونت
گفتم عمو؛ سیلی زد و بعدش
با طعنه گفت: این هم عمو جونت
چادر نمازم رو نبردن که
تووی مدینه جاگذاشتم من
بابا چرا خیره به گوشامی
اصلاً مگه گوشواره داشتم من؟
دستامو پنهون میکنم پشتم
بازم یه جاهاییش معلومه
این حلقهی قرمز، کبودی نیست
تو فکر کن جای النگومه
هرجا که میشد مارو چرخوندن
با سختی رو پاهام میایستم
بزم نمیدونم چی بود اونجا
من حتّی اسمش هم بلد نیستم
از معجرا و چادرا بابا
چیزی نپرس از من؛ نمیدونم
اونقدر میدونم که این روزا
از آستین پاره ممنونم
امشب اگه با تو نیام بابا
واسه سهسالت خیلی بد میشه
خشتی که جای بالشم بوده
امشب برام سنگلحد میشه
زخمام به کار من میاد آخر
امشب همش بال و پرم میشه
من با سر تو میرم از اینجا
ویرونه از امشب، حرم میشه