گفتم به خود یا که خبر از من نداری (روضه) - بنی فاطمه
گفتم به خود یا که خبر از من نداری
یا که خیال دیدن مارا نداری
حالا که با سر آمدی فهمیده ام که
هر شب تو میخواهی بیایی پا نداری
دور از من و عمّه کجاها رفته ای که
یک جای سالم در سرت حتی نداری
با دختر تو دختران شام قهرند
با طعنه میگویند تو بابا نداری