سرم رفته از بس توی سر و صدام (زمزمه) - مطیعی
سرم رفته از بس توی سر صدام
سرم رفته از بس سرم داد زدن
نگو که چرا موم سفیده آخه
خودت رو یه لحظه بذار جای من
خواب دیدم که، تنت رو زمین
نفس میزدی، گلوتو برید
گریه کردم همون که زدت
اومد منو زد موهامو کشید
او می کشید و من می کشیدم
او می دوید و من می دویدم
خدا خواسته من مثل زهرا بشم
زیر کوله بار غمت تا بشم
رمق تو تنم نیست عزیز دلم
ببخشم نمیشه به پات پا بشم
چند روزی هست میلرزه پاهام
دیگه نمازام نشسته شده
افتادم من، گمون بکنم
که هردوتا پام شکسته شده
من، روی ناقه از جا پریدم
او می دوید و من می دویدم
کجا بودم حالا کجا اومدم
تا رفتی دیگه دل به دریا زدم
تو اون قصه ی غارت خیمه ها
سرم رو شکستم که معجر ندم
بعد غارت، ندیدی ما رو
چجور می‌برن به زورِ طناب
بعد غارت ندیدی ما رو
نگم که چی شد تو بزم شراب
***
چوب خیزران رو بلند کرد با چوب خیزران به لب و دندان پسر پیغمبر میزد
شعر میخوند لیت أشیاخی ببدرٍ شَهِدوا
یه وقت زینب صدا زد مهلا یا یزید
زینب صدا زد نزن
دختراش سرک میکشیدن نگاه میکردن
یه وقت زینب صدا زد "امن العدل یا بن الطلقاء تخدیرک امائک و النسائک"
زن های خودت رو پشت پرده ها جا دادی
"و بنات رسول الله سبایا"
دخترای پیغمبر و همه میبینن
اینجا دختراش سرک میکشیدن سر بابا رو ببینن
یه ساعتی هم رسید که همه از قتلگاه نگاه میکردن
همه میدویدن زمین میخوردن
حرفامونو زدیم روضه ما همینه
فقط یه جمله دیگه با خودت حرف دارم
من حال خودمو میگم اگر دلت به رحم اومد آقایی خودته
میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راهو میخوام
میخواستم مث اهل بیت حسین
با اهل و عیالم پیاده بیام
آه حسرت توسینمه و
میباره چشام به پای غمت
این غم کم نیست
لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت
به خاطر رقیه سه سالت یه نگاه به ما بکن