گوشه خرابه ها نشسته بود (روضه) - بنی فاطمه
گوشه خرابه ها نشسته بود
هی میگفت بابایی امشب میرسه
واسه خاطر منم اگه نیاد
با دعای عمه زینب میرسه
یه نگاه به درِ خرابه است و
یه نگاه به عمه زینب میکنه
با همون دستای زخمی و کوچیک
هی لباساشو مرتب میکنه
آخه باباش داره از سفر میاد
نباید سوختگیاشو ببینه
دوست نداره وقتی باباش میرسه
کبودی دست و پاشو ببینه
اومدن توی خرابه با طبق
به کویر خشک بارون اومده
عمه اش اومد کنارش نشست و گفت
دخترم بیا که مهمون اومده
وقتی روپوش کنار زد چی میدید
که همش با دست میزد تو دهنش
به لب باباش نگاه کرد و میگفت
این لب و دندون و با چی زدنش
روی موهات پُرِ خاکستره و
روی ابروی تو داره شکافی
بابایی غصه موهامو نخور
موی سوخته رو نمیشه ببافی
همه جای بدنم کبود شده
هر جا رو دست میزنم درد میکنه
از شبی که از رو ناقه افتادم
بابایی همه تنم درد میکنه
نه میتونم بخوابم نه بشینم
نه که راه برم بابایی چند قدم
واسه دلخوشی عمه این شبا
الکی هی خودمو به خواب زدم
وقتی که تاولا سر وا میکنن
دیگه آب وضومم آتیش میشه
خشتی که یه ماهِ بالشم شده
آخرش سنگ لحد میشه برام
حرفای رقیه نصفه کاره موند
مثل زخماش درد دلهاش زیاده
تو خرابه یه دفعه همه دیدن
صدای رقیه دیگه نمیاد
عمه اش اومد سرشو بغل گرفت
فکر میکرد رقیه بیهوش شده بود
ولی فهمید که برای همیشه
بلبل خرابه خاموش شده بود
متحیر شده بود چیکار کنه
چجوری بشوره برگ لاله رو
باید امشب مثل غسل مادرش
ببینه غسل تن سه ساله رو

زن غساله رو گفتن بیاد
زینب طاقت نداره
شروع خواست بکنه برای غسل دادن
دستای کوچولوش ناخنای شکستش سرد شده
همچن که روپوشش رو کنار زد عقب عقب رفت
گفت من دست به این بچه نمیزنم
گفت به من بگید برا چی صورتش اینقدر ورم داره
دست و پاهاش زخمیه
چه دردی داشته؟
گفت زن غساله از کربلا تا شام
هرجا گفته بابا تازیانش زدن...