ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد (روضه) - بنی فاطمه
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب زجر هم وقتی تو را زد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
گفت عمه دیدی چجور به لب و دندان بابام زد
هزار لشگر اگر تو شام میریختن نمیتونستن سر رو پس بگیرند
گفت نگاه به قد و قامتم نکنید
نگاه به این لباس پارم نکنید
یه کاری میکنم سر رو خودشون بیارن تو خرابه
اینقدر گریه کرد همه زن و بچه تو خرابه گریه کردن
صدا رسید تو کاخ رعشه تو بدن یزید افتاد
گفت چی شده اینجا دارن همه گریه میکنند
صدای کیه اینجور قلبمو زیر و رو کرده
گفتند یزید صدا دختر حسین
گفت یجوری ساکتش کنید گفت ساکت نمیشه  فقط باباشو میخواد
گفت سر بریده رو براش ببرن...