شهر خالی ز رفت و آمد شد (روضه) - کریمی
شهر خالی ز رفت و آمد شد
شام در ظلم خود مردد شد
بعد آن پایکوبی و آواز
بعد از آن ازدحام و آن همه ساز
کوچه ها، سوت و کور شد، شب شد
هر چه شد بعدِ نطق زینب شد
چتر خواب افتاده بر سر شهر
پهن شد، مثل ابر، بستر شهر
دختری باز بود، چشمانش
خواب را رانده بود، مژگانش
در نگاهش مرور خاطره بود
و نگاهش به سمت پنجره بود
شده خیره به انحنای هلال
کنجکاوِ جوابِ چند سوال
بغض کرد و همین که آه کشید
مادر از آه او ز خواب پرید
گفت: سر نِــه به دامانم
خواب دیدی، بخواب ای جانم
روی دامن گذاشت دختر، سر
گفت خوابم نمی برد مادر
زیر لب گفت من نفهمیدم
از کسی هم دمی نپرسیدم
از کجا آمدند این اسرا ؟
شأن آنان نبود چون فقرا
راستی! دخترک چه بود اسمش؟؟؟
یـــادم آمد!! رقیــه بـود اسمـــش
بر رخ او غبار را دیدی
در نگاهش وقار را دیدی
اشک در دیده هاش می لرزید
شهــــر در زیر پــاش می لرزید
طفلک آرام گفت: یا زهرا
ما چرا سنگ می زدیم او را
صورتش، با چه گشته بود کبود
راستی آن سرِ به نیزه که بود؟؟
سر کودک چرا به نیزه زدند
مادر این شامیان چقد بدند
دخترک باز بغضِ خود را خورد
آه دیگر کشید و خوابش برد
دید، در باغی از بهشت خداست
گفت: بیدارم این که یا رویاست...
دید با احترام و با جبروت
هودجی می کند ز عرش، هبوط
در میان هزار، هُلّه ی نور
دختری خردسال کرد ظهور
روی تختی ز نور کرد جلوس
اهل جنت به صف پی پا بوس
مَلَکی گفت: دختر شامی
بانویم داده بر تو پیغامی
که بیا ساعتی به دیدارم
تا که بار از دلِ تو بردارم
دخترک بی قرار حرکت کرد
رفت و بانوی خود، زیارت کرد
گفت: اهل کجایی ای بانو؟
چِقَدَر آشِنایی ای بانو
لب گشود آن عزیز خانه ی عشق
که منم دُرِّ نازدانه ی عشق
به تو حق می دهم که نشناسی
دختری خردسال و حساسی
پیروهن پاره دیده ای به تنم
باز نشناختی؟؟ رقیه منم
من ز نسلِ خلیلِ بت شکنم
شهرِ پیغمبره خدا وطنم
این که از چیست آن شکوهِ وقار
ارث دارم ز حیدرِ کـــرار
یادگارِ رسول هستم من
جلوه دارِ بتول هستم من
قُرَّةُ العِین عالمینم من
فاطمه دخترِ حسینم من
عزتم کم نشد به سنگ شما
ننگ آمد به روی ننگ شما
اهل عالم کویر و دریا من
پاسخ هر سوال تو با من
تو ز مادر جواب نشنیدی
از سری که به روی نی دیدی
سر کوچک سرِ برادرِ من
شیرخواره علیِ اصغرِ من
سرِ ابرو شکسته، سقا بود
سرِ پر خون و خاک، بابا بود
از کبودیِ صورتم بشنو
گوشه ای از مصیبتم بشنو
یک شب از روی ناقه افتادم
حبس شد بین سینه فریادم
تا به هوش آمدم در آن صحرا
ناخدا گه صدا زدم ... بابا
بر روی خار می دویدم من
اثر از کاروان ندیدم من
پایِ زخمی ز راه ماندم من
ذکرِ امَ یجیب خواندم من
یاد یک حرف عمه افتادم
که در آن لحظه بین امدادم
جمع کردم تمام نیرو را
گفتم از روی درد: یازهرا
مادر آمد به چشمِ گریانش
سر نهادم به روی دامانش
چشمِ من گرم خواب شد یک دم
حیف خوابم خراب شد یک دم
لگدی خورد روی پهلویم
پنجه ای رفت بین گیسویم
مشت ها میرسید از هر سو
دست هایم شکست از بازو
بذار بگم پاهام درد میکنه، خب
چشام درد میکنه، خب
از اون شب تو بیابون
پهلوهام درد میکنه، خب
بال و پرم و نیگا سوخته
همه حرم و نیگا سوخته
موی سرت و دیدم سوخته
موی سرم و نیگا سوخته