گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
بابا چرا خونین بود روی نکویت
بر دامن غم می چکد خون گلویت
بنشسته ام تا به سحر بر طرف کویت
خوش آمدی در کنج ویران ای پدر جان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
بابا خبر از حال زار من نداری
ار هجرت ای بابا نمایم بی قراری
باشم به روز و شب پدر در آه و زاری
بنگر دمی بر حال طفل زار و نالان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
آمد به لب از ماتم تو جان زینب
در منزل بیگانگان بودی تو دیشب
دارم پدر با لعل عطشان تو مطلب
شاید بود لعلت بود از چوب عدوان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
خاکم به سر دیشب کجا بودی پدر جان
از کودکان خود جدا بودی پدر جان
دانم که زیب نیزه ها بودی پدر جان
هم در تنور خولی ملعون نادان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
گر از جفای مشرکین قلبت شکسته
مهمان نوازی می کنم با حال خسته
چون راحت جانم به زانویم نشسته
جان می دهم در راه او این دم به احسان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
پس رفت طفل خون جگر از دار فانی
با صورت گلگون و رویی ارغوانی
یک گل نچید از گلستان زندگانی
زینب بیامد بر سرش با چشم گریان
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
خاکم به سر در کنج ویرانه شبانه
گشتی رقیه راحت از رنج زمانه
مرغ روانش پر کشید از آشیانه
کشتی عمر او رسید آخر به ساما
گفتا رقیه با سر شاه شهیدان
خوش آمدی این نیمه شب در کنج ویران
متن اشعار