بابایی آبله های کف پام دردسره (واحد) - اکبری
بابایی آبله های کف پام دردسره
خون لخته شده ی توی چشام دردسره
بخدا دیگه توان نداره پام مثل قدیم
تو بیابون نیمه شب جاموندنام درد سره
روضه همین که رد انگشتر تو رو صورتمه
روضه همین که بین نامحرما میبرنم
نیستی ببینی بی تو که چند شبه خوابم نمیبره
روضه همین که رفته یادم بابایی خندیدنم
هنوز قشنگم مگه نه بگو هنوز دخترتم
هنوز تو بابای منی اگر بیای با سرتم
من الذی ایتمنی بابا حسین بابا حسین
به خدا بد تر از این دردسرام درد سره
بابایی دلیل بی قراریام درد سره
نشنوه عمه یه مدته که خوب نمیبینم
میدونم دلیل تاری چشام درد سره
روضه همین که بابا بردنمون بابا توی بزم می
روضه همین که عمه رو کتک زدن به جای من
حالا که دیدم بابایی لبای پر خونتو
فهمیدم عمه چرا گرفت جلو چشای من
بازم برای من بخون قاری خوش صدای من
تو هم شکسته دندونت شبیه دندونای من
من الذی ایتمنی بابا حسین بابا حسین
بابایی یادته که اکبر خرید گوشوارمو
بابایی چشای هیچ مردی ندید گوشوامو
از زمونی که تو رفتی دیگه من نا ندارم
شمر اومد زد تو گوش من و کشید گوشوارمو
روضه همین که ای بابا نبودی و ببینی که
دارن برا خریدن دختر تو قیمت میزارن
بابا نبودی که ببینی چی کشید دختر تو
اینا چه نامردایی اند که هیچ کدوم غیرت ندارن
عذاب کشیدم بابایی از چشم هیز شامیا
عذاب کشیدم بابایی از چشم هیز دشمنا
موهای من روکشیدن حتی بابا پیر زنا
من الذی ایتمنی بابا حسین بابا حسین